معرفی وبلاگ
سلام، سلامی به اندازه تمام پست ها و کامنت های این وبلاگک خوشحالم از این که یه نگاهی به با شهدا انداختید در ضمن اکثر مطالب این وبلاگو شهدا مینویسند یعنی من از خودم مطلب نمی نویسم چون فکر می کنم مطلب شهدا بیشتر به خودم و شما کمک می کنه. # اگر مطالب دارای کم و کاست هستش می تونید نظر بدید
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 84234
تعداد نوشته ها : 192
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem158
- از حضرت امیر (ع) روایت است که فرمودند : یکی از فرزندانم در آخرالزمان قیام می کند که دو اسم دارد : یکی از آن دو اسم مخفی و دیگری آشکار. اسم مخفی اش احمد و نام آشکارش ((م ح م د )) می باشد. 2- از حضرت علی (ع) درباره اوصاف حضرت مهدی (عج) پرسیدند ؛ ایشان در پاسخ فرمودند : او جوان چار شانه و متوسط القامه ، خوش مو و خوش چهره است . موهای او بر روی شانه هایش ریخته و نور چهره اش بر سیاهی موها و محاسن و سرش غلبه دارد . به فدای فرزند بهترین کنیزان گردم. .3- از حضرت علی (ع) روایت است که فرمودند : قائم را از این جهت قائم نامیده اند ، که پس از رخت بستن ذکر و یادش قیام خواهد کرد. 4- حضرت علی (ع) در پاسخ به سوال یکی از افرادی که از حکومت ظالم به ایشان شکایت کرده بود فرمودند : قسم به خدا ، آنچه آرزو می کنید تنها پس از هلاک باطل پیشگان و در هم شکستن و نابودی جاهلان و امنیت تقوا پیشگان واقعی رخ می دهد که چقدر کم است تا جایی که احدی از شما جای پا پیدا نکند و مردم از مرده نزد نزدیکانش کم ارزش تر می شوند . وقتی در چنین شرایطی هستید همان است که خدا فرموده : (( وقتی زمان یاری و پیروزی خدا بیا
دسته ها : احادیث
چهارشنبه 1389/6/10 19:55
با پذیرش قطعنامه 598 و اعلام آتش‌بس، دوباره عراقی‌ها از محورهای مختلف به طرف مرزهای ما پیشروی می‌کردند، مثلاً از پاسگاه زید و طلائیه به سمت جلگه اهواز، خرمشهر، پادگان حمید و محورهای دیگر جلو آمدند و از طرف غرب هم از صالح‌آباد به سمت نفت‌شهر و منطقه مرصاد که منافقین آن را توسعه دادند تا آمدند به تنگه مرصاد. در این زمان به نفس گرم حضرت امام خمینی جمعیت عظیمی از بسیجی‌ها وارد جبهه شدند آقا هم آن روز مقام ریاست جمهوری را بر عهده داشتند به جبهه تشریف آوردند برنامه ایشان ظاهراً به این صورت بود که به یگان‌های مختلف سرکشی کنند و با رزمندگان و فرماندهان صحبت نمایند برای لشگر سیدالشهدا و لشگر حضرت رسول توفیقی بود که اولین بار این دو لشگر در خدمت ایشان بودند. در صبحگاه مشترک آقا صحبت مبسوط و جالبی کردند که حدود یک ساعت طول کشید، بعد از این جلسه آقا صحبت‌های مبسوطی را برای همه ما داشتند و بنا شد جلسه‌ای هم در محضر آقا برای فرماندهان و مسئولین لشگر بگذاریم، محل این جلسه را فردای آن روز در سالن اجتماعات پادگان شهید کلهر گذاشتیم. در آن جلسه آ
دسته ها : رهبری در جبهه
سه شنبه 1389/6/9 15:5

خواهر محمدزاده همسر آقای خوشدل، زنی است که دارای شش فرزند می‌باشد. وی به همراه همسرش گواهینامه‌ی پایه‌ی یکم گرفته و چندین ماه زیر بمباران، گلوله و راکت دشمن در خرمشهر و هویزه و مناطق دیگر جبهه حضور داشته.
آن‌ها برای جبهه وسایل پشتیبانی و تجهیزات نظامی حمل می‌کردند. آقای خوشدل می‌گوید: « در اوایل جنگ، زمانی که برای ارتش و سپاه مواد منفجره حمل می‌کردیم، همسرم آهسته می‌راند چون سرعت نباید از ده کیلومتر در ساعت بیشتر باشد؛ دائم بار را بازدید می‌کردیم که ریزش نداشته باشد که بسیار خطرناک بود. »

دوشنبه 1389/6/8 20:10

برادری می‌گوید: کنار تلفن بودم که زنگ زد.
مادر موحدی بود با ترس موحدی را صدا زدم اما به او نگفتم که مادرت است زیرا چند روز پیش دستش از ساعد قطع شده بود. گوشی را برداشت و بعد در کمال تعجب از دو طرف سیم صدای خنده به گوش رسید.
انگار که دو رفیق دارند با هم شوخی می‌کنند کنجکاو شدم، نزدیک رفتم، دیدم مادر به پسرش می‌گوید: پسرم مبادا ناراحت شوی هنوز یک دست و دو پای دیگر داری.
او پسرش را نه برای دلداری بلکه برای ماندن در جبهه ترغیب می‌کرد.

دوشنبه 1389/6/8 20:8
یک روز وقتی حمله رزمندگان اسلام صورت گرفته بود و ما در بیمارستان منتظر آوردن مجروحین بودیم، مجروحی آوردند که حدوداً 16 سال داشت ما به کمک او رفتیم که متوجه شدیم هر دو پاهایش تا ران قطع شده است، او وقتی ما را دید که به گریه افتاده‌ایم شجاعانه به ما روحیه داد و گفت: دعا کنید تا پاهای مصنوعی بدهند و من دوباره به جبهه برگردم. برادر دیگری آوردند که اکثر بدنش عمیقاً زخمی بود و زنده ماندنش برای پزشک‌ها جای تعجب داشت. گفته بودند که او دو سه روز در بیابان‌ها افتاده و انگار کسی تمام زخم‌هایش را با گل و خاک پانسمان کرده تا از خون‌ریزی جلوگیری شود. دکترها دست در بدنش فرو کرده و گل‌ها را جدا می‌کردند ما نیز ضمن همیاری پزشک‌ها به زدن آمپول کزاز مشغول شدیم. مجروحی دیگر را آوردند که تمامی بدنش سوخته شده بود اما مرتب در خواست می‌کردکه: امام را دعا کنید. برادر دیگری را مشاهده کردیم که در هنگام بردنش به اتاق عمل که گفته می‌شد امام زمان (عج) را دیده و حال عجیبی داشت، همگی بچه‌ها با شتاب به دیدنش رفتیم. حتی ما یک مجاهد عراقی را دیدیم که د
دوشنبه 1389/6/8 20:7

ابتدای جنگ، تعدادی از خواهران با بخش تبلیغات سپاه همکاری می‌کردند واخبار رادیوهای بیگانه و بعضی از اخبار را از طریق تلفن یا بی‌سیم می‌گرفتند و بولتن خبری برای فرماندهان سپاه تهیه می‌کردند یک روز یکی از خواهران پای تلفن درحال گرفتن‌ اخبارگیری بود در همین موقع یکی از شخصیت‌ها که برای سخنرانی در حسینیه اعظم به ساختمان تبلیغات آمده بود و بر حسب اتفاق برای استراحت و صرف چای به همان اتاق خواهران هدایت شده بود داخل اتاق می‌شود از آن‌جا که خواهران و برادران سپاه به چهره‌ یکدیگر نگاه نمی کردند، آن خواهر بدون اینکه به چهره اش نگاه کند به او می گوید:
شما پای تلفن باشید خواهران فعلاً کار دارند و خودش ازاتاق بیرون می‌رود آن برادر پای تلفن می‌نشیند و اتاق را ترک نمی‌کند، تا وقتی که آن خواهر برمی‌گردد او نیز برخاسته و از اتاق خارج می‌شود پس از آن خواهر با تعجب متوجه می‌شود که او یکی از شخصیت‌های مملکتی بوده‌اند.

دوشنبه 1389/6/8 20:6

چفیه‌اش را از گردن باز کرد و گفت:«بچه‌ها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید این‌جا .... » چفیه پر شده بود از تخمه و آجیل از اول اتوبوس شروع کرد به تقسیم کردن به هرکس به اندازه‌ی یک لیوان تخمه رسید.

دسته ها : خاطرات
دوشنبه 1389/6/8 20:5

-آخه می‌خوای بری جبهه چکار؟ می‌خوام برات زن بگیرم. آرزو دارم دامادی تو را ببینم.
-مادرجان، باور کن عروسی جبهه قشنگ‌تره.
به سرعت درِ اتاق را قفل کرد. چند ساعت بعد برگشت تا به او بگوید که هم‌رزمانت رفتند.
هراسان همه جا را گشت. پنجره‌ی اتاق باز بود. پسر از پشت‌بام خانه فرار کرده بود.

دوشنبه 1389/6/8 20:3

مسئول اعزام او را شناخت و با خنده گفت: « پدر جان تو که دیروز 55 سالت بود، چی شده یک دفعه 10 سال کوچک‌تر شدی؟» - عیب نداره حالا که می‌ری، یه دست لباس عراقی برام سوغاتی بیار. پیرمرد لباس کماندویی عراقی را که از سنگر عراقی برداشته بود، تا زد می‌خواست برای مسئول اعزام سوغات ببرد.

دسته ها : خاطرات
دوشنبه 1389/6/8 20:2
تهران مثل بقیه شهرها از شکست قیام 28 مرداد خاموش و بی‌هیاهو است. مردم آرام از کنار یکدیگر عبور می‌کنند و دیگر به هم لبخند نمی‌زنند، گویا سلطه رژیم شاهنشاهی را بر وطن خویش باور کرده‌اند. اما جنوب تهران امروز حال و هوای دیگری دارد. محله امامزاده سید اسماعیل به روی دیگر نقاط کشور می‌خندد؛ چرا که در خانه کوچک و ساده مردی شیرینی‌فروش، کودک گندمگون و لاغری به دنیا آمده که با گریه‌های بلندش، خنده شادی را برای مردم ایران به ارمغان آورد.مادر احمد می‌گوید: ... سه، چهارساله بود که فهمیدیم این بچه نارسایی قلبی دارد، مشکل از رگ قلبش بود. به همین خاطر خیلی لاغر و نحیف بود و ما همیشه نگران سلامت او بودیم. بعدها ناچار شدیم قلبش را عمل کنیم.همزمان با آغاز تحصیل در دوره ابتدایی به کار در قنادی پدر واقع در بازار تهران می‌پردازد و در سن ده سالگی با قیام خونین 15 خرداد و سرآغاز نهضت انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) آشنا می‌گردد. علاوه بر شرکت در مبارزات مردمی علیه رژیم طاغوت موفق، به اخذ مدرک دیپلم (برق صنعتی) در سال 1351 می‌گردد. مد
X