چفیهاش را از گردن باز کرد و گفت:«بچهها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید اینجا .... » چفیه پر شده بود از تخمه و آجیل از اول اتوبوس شروع کرد به تقسیم کردن به هرکس به اندازهی یک لیوان تخمه رسید.
-آخه میخوای بری جبهه چکار؟ میخوام برات زن بگیرم. آرزو دارم دامادی تو را ببینم.
-مادرجان، باور کن عروسی جبهه قشنگتره.
به سرعت درِ اتاق را قفل کرد. چند ساعت بعد برگشت تا به او بگوید که همرزمانت رفتند.
هراسان همه جا را گشت. پنجرهی اتاق باز بود. پسر از پشتبام خانه فرار کرده بود.
مسئول اعزام او را شناخت و با خنده گفت: « پدر جان تو که دیروز 55 سالت بود، چی شده یک دفعه 10 سال کوچکتر شدی؟» - عیب نداره حالا که میری، یه دست لباس عراقی برام سوغاتی بیار. پیرمرد لباس کماندویی عراقی را که از سنگر عراقی برداشته بود، تا زد میخواست برای مسئول اعزام سوغات ببرد.
مادر این شهید می گوید: در ادای نماز اول وقت و گرفتن روزه، بسیار مقید بود. از هشت سالگی روزه می گرفت و نماز می خواند .برای ادای نماز صبح، او بود که همه را بیدار می کرد. حتی به گرفتن روزه مستحبی تشویق می کرد. از جبهه که به مرخصی می آمد، دائم روزه می گرفت. روزی پرسیدم: مادرجان! چرا این قدر روزه می گیری؟ گفت: مادر من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضای آنها را می گیرم. دارم ادای دین می کنم. گفتم: خدا قبول کند حالا بگو برای سحر چه غذایی درست کنم؟ گفت: تخم مرغ که داریم. همین ها را بپز تا با هم روزه بگیریم.
از جبهه که به مرخصی آمده بود، متوجه شد روزه ام. پرسید چرا روزه اید؟ گفتم: نذر است! نذر کردم که ان شاء الله سلامت برگردی! خندید و گفت: پس به خاطر همین روزه های نذری شما، در جبهه هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. بعد، تعریف کرد: با نه نفر دیگر، در یکی از مناطق عملیاتی بودیم، ناگهان جلوی پایمان گلوله خمپاره ای منفجر شد. همه به جز من شهید شدند. وقت برگشتن، بچه ها با تعجب نگاهم می کردند که چطور از بین نه نفر، فقط من زنده ام و حتی خراشی به تن ندارم!(
در بین آنها مجروحی توجه همه را به خود جلب کرد . در اثر اصابت گلوله خمپاره به داخل سنگر دو دست و دو پایش قطع شده بود . با توجه به این که زخم او تازه بود و سریعا او را به اینجا رسانده بودند ؛ مجروح هوشیاری خوبی داشت و مرتب فریاد می زد : امام خمینی قربانت بروم ، جان من فدای جان امام خمینی ، امام حسین شهادت را نصیب من بگردان و بعد هم پی در پی کلمه شهادتین را بر زبان جاری می نمود . لباس های او کاملا خون آلود بود و به نظر می رسید ، بسیجی باشد ، خوب دقت کردم ، متوجه شدم یکی از برادران ارتش می باشد ؛، روحیه شهادت طلبی ایشان ، من و اطرافیان را متحیر کرده بود ؛ آنقدر این صحنه در من تاثیر گذاشت که پس از گذشت سالها هنوز ذکرهایی که بر زبان جاری می کرد ، در ذهنم نقش بسته است .
بچهها هنگام عقبنشینی به اجبار قبضههای دوشکا را جا میگذاشتند، ولی به جای گوگرد مخصوص فشنگ دوشکا مثلاً خرج توپ یا آرپیجی هفت یا یازده در فشنگ میریختند و چون عراقیها به قبضهی سالم میرسیدند فوری شروع به شلیک میکردند.
اما از آنجا که بدنهی سلاح حد مجازی از انفجار را تحمل میکند، نه بیشتر، منفجر میشد و قبضه و خدمهی آن از بین میرفتند. یا نارنجک را به گهوارهی دوشکا میبستند و کسی که قصد مسلح کردن آن را داشت کشته میشد یا ضامن نارنجک را به گلنگدن متصل میکردند و وقتی کشیده میشد نارنجک منفجر میشد و قبضه از بین میرفت.