معرفی وبلاگ
سلام، سلامی به اندازه تمام پست ها و کامنت های این وبلاگک خوشحالم از این که یه نگاهی به با شهدا انداختید در ضمن اکثر مطالب این وبلاگو شهدا مینویسند یعنی من از خودم مطلب نمی نویسم چون فکر می کنم مطلب شهدا بیشتر به خودم و شما کمک می کنه. # اگر مطالب دارای کم و کاست هستش می تونید نظر بدید
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 84250
تعداد نوشته ها : 192
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem158

چفیه‌اش را از گردن باز کرد و گفت:«بچه‌ها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید این‌جا .... » چفیه پر شده بود از تخمه و آجیل از اول اتوبوس شروع کرد به تقسیم کردن به هرکس به اندازه‌ی یک لیوان تخمه رسید.

دسته ها : خاطرات
دوشنبه 1389/6/8 20:5

-آخه می‌خوای بری جبهه چکار؟ می‌خوام برات زن بگیرم. آرزو دارم دامادی تو را ببینم.
-مادرجان، باور کن عروسی جبهه قشنگ‌تره.
به سرعت درِ اتاق را قفل کرد. چند ساعت بعد برگشت تا به او بگوید که هم‌رزمانت رفتند.
هراسان همه جا را گشت. پنجره‌ی اتاق باز بود. پسر از پشت‌بام خانه فرار کرده بود.

دوشنبه 1389/6/8 20:3

مسئول اعزام او را شناخت و با خنده گفت: « پدر جان تو که دیروز 55 سالت بود، چی شده یک دفعه 10 سال کوچک‌تر شدی؟» - عیب نداره حالا که می‌ری، یه دست لباس عراقی برام سوغاتی بیار. پیرمرد لباس کماندویی عراقی را که از سنگر عراقی برداشته بود، تا زد می‌خواست برای مسئول اعزام سوغات ببرد.

دسته ها : خاطرات
دوشنبه 1389/6/8 20:2

مادر این شهید می گوید: در ادای نماز اول وقت و گرفتن روزه، بسیار مقید بود. از هشت سالگی روزه می گرفت و نماز می خواند .برای ادای نماز صبح، او بود که همه را بیدار می کرد. حتی به گرفتن روزه مستحبی تشویق می کرد. از جبهه که به مرخصی می آمد، دائم روزه می گرفت. روزی پرسیدم: مادرجان! چرا این قدر روزه می گیری؟ گفت: مادر من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضای آنها را می گیرم. دارم ادای دین می کنم. گفتم: خدا قبول کند حالا بگو برای سحر چه غذایی درست کنم؟ گفت: تخم مرغ که داریم. همین ها را بپز تا با هم روزه بگیریم.
از جبهه که به مرخصی آمده بود، متوجه شد روزه ام. پرسید چرا روزه اید؟ گفتم: نذر است! نذر کردم که ان شاء الله سلامت برگردی! خندید و گفت: پس به خاطر همین روزه های نذری شما، در جبهه هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. بعد، تعریف کرد: با نه نفر دیگر، در یکی از مناطق عملیاتی بودیم، ناگهان جلوی پایمان گلوله خمپاره ای منفجر شد. همه به جز من شهید شدند. وقت برگشتن، بچه ها با تعجب نگاهم می کردند که چطور از بین نه نفر، فقط من زنده ام و حتی خراشی به تن ندارم!(

دسته ها : خاطرات
دوشنبه 1389/6/8 4:4
نیمه شب بود و صدای تیر اندازی از ا طراف مقر به گوش می رسید. با هماهنگی فرمانده،  بچه ها را داخل سنگر مستقر کردیم. کمی بعد من و سه نفر دیگر از برادران مامور شدیم که به اطراف مقر برویم و پس از شناسایی بر گردیم. تا یکی و سکوت بر همه جا حاکم بود و تنها صدای نفس هایمان را می شنیدیم. سکوت چنان بر همه جا مستولی شده بود که گویی در این دنیا هیچ کس وجود ندارد. به آرامی جلو رفتیم و هوشیارانه اطراف را زیر نظر داشتیم. ناگهان تعدادی از نیروهای دشمن را دیدیم و بی درنگ آن ها را به رگبار بستیم. چند نفر از آنها زخمی شد ند و بقیه که فکر می کردند،  تعداد ما خیلی زیاد است،  پا به فرار گذاشتند. با این که تعدادمان خیلی کم بود،  به یاری خدا آن ها را فراری دادیم.
5/ 5/ 1362

 

دسته ها : خاطرات
شنبه 1389/6/6 20:26
من و الهی فکر نمی کردیم ، عملیات شناسایی این قدر پیچیده باشد . خیلی عجیب بود . اروند ، وقتی کنار ساحلش هستی ، فکر می کنی رود در حالت جزر است ، ولی وقتی وسط اروند می روی ، می بینی تازه رودخانه در حالت مد است . از بویه شماره هشت که در دریا بود و چراغ فانوس دریایی داشت ، تا سکوی الامیه ده کیلو.متری فاصله بود . قرار شد آزمایش کنیم ، قایق را به لنگر قایق عاشورا مجهز کنیم ، با قایق تا بویه هشت برویم ، بعد لنگر را در آب بیندازیم ، با غواصی به طرف سکو برویم و بعد از شناسایی به طرف قایق برگردیم . برای آزمایش ، این کار را اول در بهمن شیر انجام دادیم . نتیجه ای که به دست آمد برای خود ما غیر قابل تصور بود . محیط و جریان بهمن شیر ، تقریبا شبیه به اروند بود و برای همین محل آزمایش انتخاب شده بود . بعد از یک مبارزه کاملا خسته کننده ، توانستیم در مدت زمان یک ساعت و نیم ، خلاف جریان آب ، فقط صد متری را طی کنیم . هملن شب جلسه مشترکی گرفته شد و تصمیم گرفته شد که از طناب استفاده شود رفتن با جریان آب و برگشتن با طناب ! فردای آن روز من و الهی  به آب زدیم . خودم را که به جریان وحشی بهمن شیر
دسته ها : خاطرات
شنبه 1389/6/6 20:22
4نفر بودیم؛ من و برادرم حمید، مجتبی امینی و خدامراد امینی.قایق سوراخی داشتیم. وقتی به آب می انداختیم، یکی باید مدام آن را باد می‌کرد و گرنه غرق می‌شد. شب آن را به آب انداختیم و سوار شدیم. آن سوی رودخانه باد آن را خالی کرده آن را زیر گل و لای کنار رودخانه پنهان کردیم.   کارمان این بود که در جاهایی که رفت و آمد عراقی ها بیشتر بود مین بگذاریم یا زیر شعارهایی که روی دیوار می‌نوشتند در جواب شعاری بنویسیم. اگر موتور یا خودرویی می‌دیدیم از آن برای کاشت تله های انفجاری استفاده می‌کردیم. کارمان که تمام شد، ظهر شده بود. غذایمان کنسروهای لوبیای مربوط به سال 1970 ارتش بود.خیلی بد مزه و بدبو بود. مجتبی امینی گفت: من که این رو نمی‌خورم. گفتم:شوخی نکن چاره ای نیست باید همین رو بخوری. گفت: نه بامن بیاین من می رم غذای عراقی ها را می‌آرم. کنار ریل راه‌آهن خرمشهر، جایی که ریل پیچ داشت، خانه‌ای بود که سروصدای بیش از صدتا عراقی از این خانه می‌آمد، با صدای بلند عربی صحبت می‌کردند. پشت ریل که مسلط بود به در خانه، سنگر گرفتیم. مج
دسته ها : خاطرات
شنبه 1389/6/6 20:17
عملیات با نبرد سنگین دو طرف همچنان ادامه داشت ، پست امداد ما در کنار آبهای هور بر پا گردیده بود ، در آن لحظه مشغول مداوای مجروحین بودم . تعدادی مجروح را به داخل پست امدادی آوردند ، سریعا آماده رسیدگی به آنها شدیم .

در بین آنها مجروحی توجه همه را به خود جلب کرد . در اثر اصابت گلوله خمپاره به داخل سنگر دو دست و دو پایش قطع شده بود . با توجه به این که زخم او تازه بود و سریعا او را به اینجا رسانده بودند ؛ مجروح هوشیاری خوبی داشت و مرتب فریاد می زد : امام خمینی قربانت بروم ، جان من فدای جان امام خمینی ، امام حسین شهادت را نصیب من بگردان و بعد هم پی در پی کلمه شهادتین را بر زبان جاری می نمود . لباس های او کاملا خون آلود بود و به نظر می رسید ، بسیجی باشد ، خوب دقت کردم ، متوجه شدم یکی از برادران ارتش می باشد ؛، روحیه شهادت طلبی ایشان ، من و اطرافیان را متحیر کرده بود ؛ آنقدر این صحنه در من تاثیر گذاشت که پس از گذشت سالها هنوز ذکرهایی که بر زبان جاری می کرد ، در ذهنم نقش بسته است .

شنبه 1389/6/6 20:3

بچه‌ها هنگام عقب‌نشینی به اجبار قبضه‌های دوشکا را جا می‌گذاشتند، ولی به جای گوگرد مخصوص فشنگ دوشکا مثلاً خرج توپ یا آرپی‌جی هفت یا یازده در فشنگ می‌ریختند و چون عراقی‌ها به قبضه‌ی سالم می‌رسیدند فوری شروع به شلیک می‌کردند.
اما از آن‌جا که بدنه‌ی سلاح حد مجازی از انفجار را تحمل می‌کند، نه بیشتر، منفجر می‌شد و قبضه و خدمه‌ی آن از بین می‌رفتند. یا نارنجک را به گهواره‌ی دوشکا می‌بستند و کسی که قصد مسلح کردن آن را داشت کشته می‌شد یا ضامن نارنجک را به گلنگدن متصل می‌کردند و وقتی کشیده می‌شد نارنجک منفجر می‌شد و قبضه از بین می‌رفت.

دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/5 21:26
- سال 1326 به دنیا آمدم در محله‌ی سنگبیجار شهرستان فومن؛ مدرسه نرفتم. اما کشاورزی را خوب یاد گرفتم. بیست سالم بود که ازدواج کردم و به تهران رفتم. خداوند دو فرزند به من هدیه داد؛ عباس و سعید، 7 سال بعد دوباره به فومن بازگشتیم و بعد وحیده و سعیده به دنیا آمدند. - قبل از انقلاب بود که یک بار عباس به خانه آمد. چند کتاب دستش بود. آن‌ها را در وسط حیاط آتش زد. پرسیدم چرا این کار را می‌کنی؟ گفت: « این کتاب‌ها را توده‌ای‌ها نوشته‌اند. نمی‌خواهم به دست نوجوانان و جوانان بیفتد، از کتابخانه گرفتم تا آتششان بزنم. - جنگ که شروع شد، نماندند؛ هر دو رفتند. اسلحه‌ی سعید به اندازه‌ی قد خودش بود. به سفارش عباس هر بار که دلم تنگ می‌شد، غسل صبر می‌کردم و به مزار شهدا می‌رفتم. - عباس پنج سال و نیم در جبهه‌ها بود که پدرش طاقت دوری او را نداشت. لباس بسیجی بر تن می‌کرد و دوشادوش فرزندش در جبهه‌ها می‌جنگید. بعد از پدرش نیز سعید می‌رفت و دو برادر با هم در یک سنگر در مقابل دشمن می‌جنگیدند. - در خانه
دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/5 2:24
X