معرفی وبلاگ
سلام، سلامی به اندازه تمام پست ها و کامنت های این وبلاگک خوشحالم از این که یه نگاهی به با شهدا انداختید در ضمن اکثر مطالب این وبلاگو شهدا مینویسند یعنی من از خودم مطلب نمی نویسم چون فکر می کنم مطلب شهدا بیشتر به خودم و شما کمک می کنه. # اگر مطالب دارای کم و کاست هستش می تونید نظر بدید
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 84240
تعداد نوشته ها : 192
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem158
برای شناسایی به منطقه‌ی چنانه رفته بودیم. شرایط بسیار سختی بود. نه غذا به اندازه‌ی کافی داشتیم و نه آب. طلبه‌ای با ما بود که سختی بر او بسیار فشار می‌آورد و او از این موضوع ناراحت بود و می‌گفت: «من باید خودم را بسازم.» یک روز او را بسیار سرحال دیدم، پرسیدم: «چه شده؟ این‌طور سرحال شدی!» پاسخ داد: «دیشب وقتی استتار کرده بودیم، در خواب، صحرای وسیعی را در مقابلم دیدم و آقایی را که صورتش می‌درخشید.» به احترام ایشان ایستادم و سؤال کردم «آقا عاقبت ما چه می‌شود؟» فرمودند: «پیروزی با شماست ولی اگر پیروزی واقعی را می‌خواهید، برای فرج من دعا کنید.» باز پرسیدم: «آقا من شهید می‌شوم؟» فرمودند: «اگر بخواهی، بله. تو در همین مسیر شهید می‌شوی، به این نشانی که از سینه به بالا چیزی از بدنت باقی نمی‌ماند. به برونسی بگو پیکرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.» این طلبه وصیت‌نامه‌اش را نوشت و از شهید برونسی خواست که هر وقت شهید شد، جنازه‌
دسته ها : کرامات شهدا
شنبه 1389/6/6 12:36
مادرم برای شرکت در مراسم ترحیمی که بستگان پدرم (1) برگزار کرده بودند به خوانسار رفت. آن روز در مدرسه پس از برپایی مجلس تجلیل از پدرم، برگه‌ی امتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند: «این برگه‌ را به تأیید مادرت برسان».همان شب در خواب دیدم که پدرم با لباس روحانی وارد منزل شد. طبق معمول بچه‌های کوچک خانه را در آغوش کشید. از او پرسیدم: «آقا جان! ناهار خورده‌اید؟» گفت: «نه نخورده‌ام.» وقتی خواستم به آشپزخانه بروم گفت: «زهرا جان آن ورقه را بده امضا کنم.» برگه را از کیفم درآوردم و به ایشان دادم. دنبال خودکاری می‌گشتم و فقط خودکار قرمز رنگ پیدا می‌کردم، ولی پدرم اصلاً با خودکار قرمز نمی‌نوشت. ایشان خودکار را گرفت و در حاشیه‌ی برگه نوشت: «اینجانب رضایت دارم» و کنار آن را امضا کرد. با سینی غذا از آشپزخانه بازگشتم. پدرم نبود. با عجله به حیاط رفتم، دیدم مثل همیشه باغچه را بیل می‌زند و گفت: «عید نزدیک است و باید سر و سامانی به این باغچه بدهم.» و دیگر ایشان را ندیدم. صبح ر
دسته ها : کرامات شهدا
شنبه 1389/6/6 12:35

یک روز در سنگر خواب بودیم که یک‌باره احمد بیدار شد و گفت: «خواب دیدم که عمامه به سرم، پوشیده بودم و در بین مردم عزت و احترامی فراوان پیدا کرده بودم؛ به طوری‌که مردم مرا بر روی دستان خود می‌بردند». دقایقی بعد از سنگر بیرون رفت؛ خمپاره‌ای منفجر شد و ترکش‌های آن به سرش اصابت کرد. بچه‌ها دور سرش باند پیچیدند تا به پشت خط منتقل کنند. چند روز بعد روی دستان مردم زادگاهش ندوشن به سوی آرامگاه ابدیش رفت و این‌گونه خوابش تعبیر شد.

جمعه 1389/6/5 2:22
شهید زین‌الدین به نماز اول وقت بسیار اهمیت می‌داد و در هر وضعیت و هر منطقه‌ای که بود، به محض فرا رسیدن زمان نماز، اذان می‌گفت و نماز. یادم است هنگامی‌که در منطقه‌ی سردشت تردد داشتیم، با این‌که جاده‌ها از لحاظ امنیت، تضمینی نداشت و هر لحظه امکان حمله‌ی غافلگیرکننده‌ی گروهک‌های ضدانقلاب بود، همین‌که موقع نماز می‌شد، شهید زین‌الدین ماشین را نگه می‌داشت و در کنار جاده به نماز می‌ایستاد. پس از شهادتش، یکی از برادران او را در خواب دیده بود که مشغول زیارت خانه‌ی خداست و عده‌ای هم به دنبالش روانند. پرسیده بود: «شما این‌جا چه کار دارید و چه مسئولیتی دارید؟» و او پاسخ گفته بود: «به خاطر تأکیدی که بر نماز اول وقت داشتم، در این‌جا فرماندهی اینان را برعهده‌ام گذاشته‌اند!» به حق که چنین فرزندی از دامان چنین مادری برخاسته است، مادری که در تشییع مهدی، زینب‌گونه خطاب کرد: «... شما را به خون همه‌ی شهیدان و این دو جگر گوشه‌ی من است
دسته ها : کرامات شهدا
سه شنبه 1389/6/2 3:27

یک‌بار که با جمعی از بستگان برای فاتحه خوانی به سر قبر فرزندم رفته بودیم، مشاهده کردم سنگ بالای قبر سوراخ شده و نیاز به مرمت دارد. با پیشنهاد بنّا قبول کردیم سنگ‌های اطراف و زیر لحد را هم تعمیر و عوض کنیم.
وقتی جسد را که هنوز داخل پلاستیک بود از قبر بیرون آوردیم، صورت عبدالنبی مانند لحظه‌ی تدفینش مثل روز اول بود. حتی خراش روی بینی او را مشاهده کردیم. فقط پیکرش کمی خشک به نظر می‌رسید.
هنگام انتقال جسد به بالای قبر، با کمال تعجب دیدم که چند قطره خون تازه از محل اصابت ترکش به سرش به داخل قبر ریخت. پس از اتمام کار، همگی افسوس خوردیم (22نفر) که چرا از آن لحظات و کرامت شهید تصویری نگرفتیم.
1- شهید عبدالنبی یحیایی مداح اهل بیت از روستای انارستان توابع دشتستان که در تاریخ 8/5/1362 به شهادت رسیده بود و تاریخ این حادثه 19/7/1371 می‌باشد.

منبع :کتاب لحظه های آسمانی

دسته ها : کرامات شهدا
سه شنبه 1389/6/2 3:21
هوا هنوز گرگ و میش بود؛ پس از سپری کردن یک شب سخت عملیاتی، تازه از اول صبح آتش شدید دشمن حکایت از پاتک سنگینی داشت. رزمنده عارف و دلاور ورزشکار، حسن توکلی کنار من آمده، تیربارش را به من داد و گفت: «با این سر عراقی‌ها را گرم کن تا من نمازم را بخوانم» شروع به تیراندازی کردم و با گوشه‌ی چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم. بر روی خاکریز تیمم کرد و در حالت نشسته به نماز عشق پرداخت. کمی تیراندازی کردم و باز متوجه توکلی شدم. رکعت دوم بود دست‌هایش را بالا آورده قنوت می‌خواند، شانه‌هایش را که از شدت گریه می‌لرزید به خوبی می‌دیدم، تیراندازی را قطع کردم ببینم چه دعایی می‌خواند: «اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک، اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک...» به حال خوشش افسوس خوردم، دوباره به دشمن پرداختم. باز نگاهی به توکلی کردم، جلوی لباسس خونی بود! به آرامی خون از زیر لباسش روی زمین جاری و او در حال خواندن تشهد و سلام بود. دلم نیامد دو رکعت نماز عشق او را بشکنم. مترصد شدم سلام بدهد به کمکش بروم. در حالی که می‌گفت: «السلام....
دسته ها : کرامات شهدا
سه شنبه 1389/6/2 3:19

یک شب در خواب، گوشه‌ای از طلائیه را مانند قطعه‌ای از بهشت دیدم. بنابراین، از فردای آن شب جست‌وجو در آن گوشه را شروع کردیم و در کمتر از 20 روز 123 شهید یافتیم.
یک‌بار نیز تردید داشتیم که آیا جاهایی از طلائیه مکان مناسبی برای جست‌وجو می‌باشد یا خیر؟ یکی از اعضای گروه استخاره کرد و این آیه آمد:
«شما بر بهشت خدا وارد می‌شوید.»

منبع :کتاب کرامات شهدا

دسته ها : کرامات شهدا
سه شنبه 1389/6/2 3:17

 

حاج آقا کربلایی، مسئول عقیدتی سیاسی یگان ژاندارمری مستقر درفکه تعریف می‌کرد: «در یگان ما عده‌ای کارشناس آب و مسائل کشاورزی بودند. یک روز از آن‌ها پرسیدم: «اگر آبی داخل قمقه، دوازده سال زیر خاک بماند، چه می‌شود؟»
خیلی عادی گفتند: «خب معلوم است، به دلیل شرایط فیزیکی و زمان زیاد، به لجن تبدیل می‌شود.»
سپس به هر کدام جرعه‌ای آب دادم، بعد پرسیدم: «حالا به نظر شما این آب چه‌طور بود؟» همه گفتند: «آبی تازه و زلال است.»
با خنده‌ی من علت را جویا شدند، قمقمه را نشانشان داده، گفتم: «این آبی که شما خوردید، متعلق به قمقمه‌ای بود که 12 سال تمام زیر خاک، کنار یک شهید قرار داشت.» مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کرده، فکر کردند شوخی می‌کنم، باورشان نمی‌شد که این آب آن‌قدر زلال و خوش طعم باشد. همه تعجب و بهتشان را با یک صلوات اعلام کردند.

منبع :کتاب تفحص
راوی : سید احمد میر طاهری

دسته ها : کرامات شهدا
سه شنبه 1389/6/2 3:17

چند روزی بود که موفق نشده بودیم پیکر شهیدی را کشف کنیم و برادران، این مسأله را یک سلب توفیق از خود می‌دانستند. به همین خاطر، یک شب مراسم دعا و زیارت عاشورا برگزار کردیم و در آخر، همگی به امام رضا (ع) متوسل شدیم تا بلکه بتوانیم پیکر شهدا را کشف کنیم.
فردای آن روز، بچه‌ها با امید و روحیه‌ی بالایی شروع به کار کردند. در حین کار به پیکر شهیدی دست یافتیم که دل همه‌ی بچه‌ها را شاد کرد. بعد از تفتیش وسایل همراه این شهید، آیینه‌ای را در جیب او یافتیم که تصویری از بارگاه امام رضا (ع) بر آن منقوش بود.
این شهید «سید طباطبایی» نام داشت و اهل «ورامین»‌بود.
آری! کشف و شهودهایی از این قبیل، لحظه‌های بچه‌ها را تزیین می‌کند، لحظه‌هایی که مثل شهدا تقدس دارند، لحظه‌هایی که برگشت ناپذیرند.

منبع :کتاب کرامات شهدا

دسته ها : کرامات شهدا
سه شنبه 1389/6/2 3:15
چند ماه پس از شهادت همسرم (1)، فرزند یک ساله‌ام دچار سرماخوردگی شد و پس از آن از چشمش خونابه می‌آمد. شبی با تأثر از این مسأله به خواب رفتم و همسرم را دیدم. پس از درد دل و شکایت از بیماری علی‌رضا به او گفتم: «نگاه کن تو رفته‌ای و ما گرفتار شده‌ایم. هر چه به دکتر مراجعه می‌کنم، پسرمان خوب نمی‌شود.» همسرم گفت: «از این مسأله خبر دارم. در زیر زمین منزلمان چمدانی است که در آن وسایل شخصی‌ام را که از جبهه برای شما آورده‌اند، گذاشته‌اید. داخل آن پارچه‌ای هست. آن را بردار و به چشم علی‌رضا بکش، چشم درد او خوب می‌شود.» به خواب اعتنایی نکردم و در یکی از روزهای وسط هفته کنار مزارش رفتم و دوباره از او کمک خواستم. عصر روز بعد به زیرزمین رفتم و در چمدان را باز کردم؛ ولی هرچه گشتم پارچه‌ای ندیدم. داشتم ناامید می‌شدم که چشمم به یک زیرپوش سفید افتاد. آن را برداشتم و چند بار روی چشمان پسرم کشیدم و از خدا خواستم تا این مشکل برطرف شود. صبح روز بعد با حیرت و شگفتی زیادی دیدم چشمان فرزندم کاملاً خوب ش
دسته ها : کرامات شهدا
سه شنبه 1389/6/2 3:13
X