معرفی وبلاگ
سلام، سلامی به اندازه تمام پست ها و کامنت های این وبلاگک خوشحالم از این که یه نگاهی به با شهدا انداختید در ضمن اکثر مطالب این وبلاگو شهدا مینویسند یعنی من از خودم مطلب نمی نویسم چون فکر می کنم مطلب شهدا بیشتر به خودم و شما کمک می کنه. # اگر مطالب دارای کم و کاست هستش می تونید نظر بدید
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 84268
تعداد نوشته ها : 192
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem158

آنقدر آرام و ملکوتی بود که همیشه احساس می‌کردم در سینه‌اش پر از رازهایی است که من از درک آنها عاجز هستم.زبیده با آمنه ارتباط نزدیکی داشت معمولاً‌ پنج‌شنبه‌ها صبح هر سه با هم به گلزار شهدا می‌رفتیم تا از مزار اهل قبور غبارروبی کنیم و با خانواده‌ای معظم آنها صحبت کرده و حال آن بزرگواران را بپرسیم.یکبار زبیده گفت:«نسیبه چقدر خوب می‌شد اگر آدم در بهشت زهرا (س)‌ خانه داشته باشد و هیچ وقت از اینجا بیرون نرود تا هیچگاه از آنها غافل نشود» خندیدم و گفتم:«چه جالب، تو به چه چیزهایی توجه داری، ولی به نظر من ممکن نیست »با حال غریبانه ای ادامه داد:«کاش می‌شد اگر امکانش بود من از صبح تا شب قبرها را شتستشو می‌دادم و تمیز می‌کردم». یک هفته از آن پنجشنبه غریب نگذشته بود که او به آسمان پرواز کرد و همه‌ی خانواده‌ام را از دست دادم.زبیده هم به آرزویش رسید ودر بهشت زهرا (س)‌ صاحب خانه شد.

راوی: خواهر شهید (نسیبه)

سه شنبه 1389/6/2 12:43
هشتم مهرماه بود. دیدم خانه‌ی سمت چپ خیابان را با خمپاره زدند. سریع رفتم تا اگر کسی در خانه بود بیرون بیاورم. در حالی‌که می‌دویدم به پشت سرم نگاه کردم. دیدم شهناز محمدی و شهناز حاجی‌شاه هم دارند می‌آیند. چهار پنج مرد هم می‌آمدند. حدود 10 متر از آن‌ها جلوتر بودم و زودتر به خانه رسیدم. خانه خالی از سکنه بود. برگشتم و به آن‌ها هم گفتم برگردید. ناگهان احساس کردم به طرف بالا رفتم و با صورت به زمین خوردم. خیلی سنگین بودم. نمی‌توانستم سمت راستم را تکان بدهم. سرم را بالا آوردم 10 متری با شهناز فاصله داشتم. اما دیدم که آن‌ها کنار فلکه روی زمین افتاده بودند و چادرهایشان را رویشان کشیده بودند. انگار که خواب باشند. به خودم گفتم: چه راحت خوابیده‌اند و بلند نمی‌شن. به هر مشقتی بود سوار ماشین شدم. شهناز محمدی پایش دو تکه شده و به یک پوست آویزان بود. یک ترکش هم به قلب شهناز حاجی‌شاه اصابت کرده بود. وقتی به بیمارستان مصدق رسیدیم کتر نگاهی به شهناز انداخت و گفت: این را ببرین تمام کرده. و این‌گونه هر دو شهناز از میان ما پرک
شنبه 1389/5/30 20:34

نسرین و اکرم در عالم کودکی و در بحبوحه بمباران‌های رژیم بعثی قرار گذاشته بودند که پس از به شهادت رسیدن هرکدام وسایل شخصی شان به کدام یک از اعضای خانواده به ارث برسد.به خوشی وآرامشی عجیب وصیت‌نامه‌هایشان را تنظیم کردند بی‌آنکه هیچ اضطرابی از مرگ در وجودشان دیده شود یک هفته قبل از عروسی خواهرشان هردو اصرار داشتند به همراه خواهر به خانه‌ی او بروند، اما مادر مانع آن دو شد، اصرار بی‌فایده بود و مادر به آنها اجازه نداد. با آرامی و محبت دست به سر فرزندانش کشید و گفت : این روزها مدام بمباران می‌شود و هرکس باید در خانه خودش باشد تا اگر هم اتفاقی افتاد همه‌ی اعضای خانواده با هم شهید شوند و همان روزها بود که بمب‌ها بر خانه‌ی گرم آنها فرو ریخت و شادی بهاری آنها را خونین ساخت.و دریچه‌ای را برای پرواز آنها به سوی آسمان گشود وصیت‌نامه نسرین و خواهرش هم مانند تمام وسایلشان در بمباران زیر آوار ماند و از بین رفت.

منبع: کتاب آینه و شقایق جلد 2

دسته ها : بانوان شهید
شنبه 1389/5/30 20:25
X