معرفی وبلاگ
سلام، سلامی به اندازه تمام پست ها و کامنت های این وبلاگک خوشحالم از این که یه نگاهی به با شهدا انداختید در ضمن اکثر مطالب این وبلاگو شهدا مینویسند یعنی من از خودم مطلب نمی نویسم چون فکر می کنم مطلب شهدا بیشتر به خودم و شما کمک می کنه. # اگر مطالب دارای کم و کاست هستش می تونید نظر بدید
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 84264
تعداد نوشته ها : 192
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem158
تهران مثل بقیه شهرها از شکست قیام 28 مرداد خاموش و بی‌هیاهو است. مردم آرام از کنار یکدیگر عبور می‌کنند و دیگر به هم لبخند نمی‌زنند، گویا سلطه رژیم شاهنشاهی را بر وطن خویش باور کرده‌اند. اما جنوب تهران امروز حال و هوای دیگری دارد. محله امامزاده سید اسماعیل به روی دیگر نقاط کشور می‌خندد؛ چرا که در خانه کوچک و ساده مردی شیرینی‌فروش، کودک گندمگون و لاغری به دنیا آمده که با گریه‌های بلندش، خنده شادی را برای مردم ایران به ارمغان آورد.مادر احمد می‌گوید: ... سه، چهارساله بود که فهمیدیم این بچه نارسایی قلبی دارد، مشکل از رگ قلبش بود. به همین خاطر خیلی لاغر و نحیف بود و ما همیشه نگران سلامت او بودیم. بعدها ناچار شدیم قلبش را عمل کنیم.همزمان با آغاز تحصیل در دوره ابتدایی به کار در قنادی پدر واقع در بازار تهران می‌پردازد و در سن ده سالگی با قیام خونین 15 خرداد و سرآغاز نهضت انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) آشنا می‌گردد. علاوه بر شرکت در مبارزات مردمی علیه رژیم طاغوت موفق، به اخذ مدرک دیپلم (برق صنعتی) در سال 1351 می‌گردد. مد
- ... کلاس درس خانم، جایی برای صحبت از کسانی که خود را به کشتن داده‌اند، نیست. جهان پُست مدرن و سکولار امروز این‌گونه بازی کردن با جان به نام شهادت و شهادت طلبی را بر نمی‌تابد... - ... بچه‌های خوابگاه می‌گفتند. به اسم گردش علمی، اردوی مختلط خارج از کشوری راه انداختند. از همان‌ها که دنبال دختر شایسته معرفی کردن بودن... - … حکیمه خانم دیگه، دور دور دایی‌ته، همه چی رو می‌شه پشت و رو کرد. پوشید و خجالت هم نکشید. شنیدی گفتن شعار مرگ ندید. موج‌ها دیگه مردن. نسل‌ها سوختن. خونه‌هام پی ندارند. روی آب‌اند... - روزنامه، خانم روزنامه بدم. ماجرای پشت پرده‌ی یازده سپتامبر، روزنامه... پاهای نیمه‌عریانش که بر روی پدال گاز سنگینی می‌کند، لرزه بر اندام ماشین می‌افتد و دشوار شتاب می‌گیرد. چشم‌هایش به سختی باز می‌شوند. لب‌هایش را به گوشم می‌چسباند و بلند می‌گوید: - یک زید تازه گیر آوردم. آن‌قدر بلاست که نگو و نپرس. قهقهه می‌زند: - می‌خواهیم فردا عصر به کوه بزنیم
چهارشنبه 1389/6/3 16:49
آن روز هم فلق جور دیگری بود. ابرهای بریده‌بریده که با سرخی غلیظ خود، قله داغدار الوند را در آغوش می‌فشردند، در پهنه‌ای از غم، شناور بودند. این چهارمین عصر دلگیر و آزاردهنده‌ای بود که بعد از شهادت حبیب (1) به سراغ شهر می‌آمد. چون او از جمع محدود و صمیمی بچه‌های سپاه پرواز کرده بود، این اندوه در تمام در و دیوار و کوچه و خیابان‌ها، پخش شده و خبر شهادتش، مثل توپ در زمین و آسمان شهر پیچیده بود. محوطه سپاه را به یاد حبیب آذین بسته بودیم و حجله‌هایی را که میان هر کدام، سینی نیمه ‌ُری از خرما قرار داشت، جلوی در، کنار خیابان گذاشته بودیم. فقط نصب پرده‌های باریک و بلند سبز و سرخی که مخصوص مراسم شهدا بودند و باید از کناره‌های دروازه بزرگ و آهنی، آویزان می‌کردیم، باقی مانده بود. من زیر پرتوهای کمرنگ خورشیدی که رو به افول بود، بالای دروازه، لب دیوار نشسته بودم و داشتم یکی از پرده‌ها را آویزان می‌کردم تا حمید از پایین آن را ببندد. حاج بابا (2) به دیوار میانی حیاط تکیه داد و با اندوهی که در این یکی – دو روز تمام و
چهارشنبه 1389/6/3 16:46
X