عصر عاشورا بود. در فکه مشغول جست و جو بودیم اما هیچ خبری از شهدا نبود. به شهدا التماس کردم که خودی نشان دهند. ناگهان میان خاکها و علفهای اطراف، چشمم افتاد به شیی سرخرنگ که خیلی به چشم میزد.
دقت کردم یک بند انگشت استخوانی داخل حلقهی یک انگشتر بود. با محمودوند و دیگران آنجا را گشتیم . آنجا یک استخوان لگن و یک کلاه آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلی عجیب بود. در ایام محرم نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنهی دیدنی بود.
همه نشستیم و زدیم زیر گریه؛ انگار روز عاشورا بود و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین (ع) ...
زنجیر پلاک بود؛ اما از پلاک خبری نبود. حدود شش ماه بود توی معراج روی کفنش نوشته بودیم: «شهید گمنام» بارها شده بود میخواستم برای تشییع به تهران بفرستمش؛اما دلم نمیآمد. توی دلم یکی میگفت دست نگهدار تا زمانش برسد.گل محمدی میگفت: «به خودم گفتم: همتی، میکانیک تفحص، وقتی دنبال یک آچار میگرده، صلوات میفرسته؛ چرا من با ذکر صلوات دنبال پلاک این شهید نگردم؟» همین کار را کردم و دوباره سراغ پیکر رفتم، کفنش را باز کردم، توی جمجمهی شهید یک تکه گل بود. در آوردم، دیدم پلاک شهید است. الهم صل علی محمد و آل محمد
چند روزی میشد که در اطراف کانیمانگا در غرب کشور کار میکردیم؛ شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا میکردیم. اواسط سال 71 بود.
از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی از سنگرها شدیم. سریع رفتیم جلو. همان طور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود. خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، در کمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است؛ از آن جالبتر این که تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ولی انگشتی که انگشتر در آن بود، کاملاً سالم و گوشتی مانده بود.
همهی بچهها دورش جمع شدند. خاکهای روی عقیق انگشتر را پاک کردیم. اشک همهمان درآمد، روی آن نوشته شده بود: « حسین جانم »