معرفی وبلاگ
سلام، سلامی به اندازه تمام پست ها و کامنت های این وبلاگک خوشحالم از این که یه نگاهی به با شهدا انداختید در ضمن اکثر مطالب این وبلاگو شهدا مینویسند یعنی من از خودم مطلب نمی نویسم چون فکر می کنم مطلب شهدا بیشتر به خودم و شما کمک می کنه. # اگر مطالب دارای کم و کاست هستش می تونید نظر بدید
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 84243
تعداد نوشته ها : 192
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem158
در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آن‌جا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. یک جوان هفده ساله‌ی ضعیف و نحیف،‌ یک زمانی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت:‌ چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو! یکی از برادرانِ اسدآبادی دید که این مؤذّن، یک جوان هفده ساله‌ی ضعیف و نحیف، اگر زیر شکنجه برود، معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: چیه من اذان گفتم نه او. آن بعثی گفت: او اذان گفت. برادرمان اصرار کرد که نه، اشتباه می کنی، من اذان گفتم. مأمور بعثی گفت: خفه شو! بشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو. برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الآن دیگر پای من گیر است. به هر حال ایشان را انداختند توی زندان و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل آن قدر گرم بود که گویا آتش می&zwn
دسته ها : شفا یافتگان
جمعه 1389/6/5 20:19
در اردوگاه موصل 4 برادری بود به نام عبدالله که چشم درد او به مرور زمان آن قدر شدید شد که عینک ته استکانی می‌زد. بیش از 80% بینایی خود را از دست داد. دوستش یاسر مددکار چشم پزشک عراقی بود. یک روز یاسر عبدالله را به درمانگاه برد. اما پزشک بعد از معاینه گفت: « این چشم دیگر برای تو چشم نخواهد شد حتی اگر متخصص‌ترین جراح آن را عمل کند ... » عبدالله مدتی بعد به زیارت اباعبدالله الحسین (ع) مشرف شد و خدمت آقا عرض کرد: « آقاجان! من تا حالا شفای چشم و رفتن به ایران را از شما نخواستم. این مدت اسیر بودم و وظیفه‌ام این بود که اسارت را بگذرانم و سعی من همیشه بر این بوده که به وظیفه‌ی خود عمل کنم. امروز به برکت عنایت شما داریم به ایران می‌رویم و من با این چشم راهی ندارم جز این که دست گدایی پیش این و آن دراز کنم و این برای من سخت خواهد بود. اگر این‌جا بمیرم، برایم خیلی راحت است. شما را قسم می‌دهم به حق مادرتان زهرا (س) که نظری بفرمایی تا من بتوانم بینایی چشم را از شما بگیرم که محتاج کسی نباشم. » عبدالله پیشانی بر روی مهر گذاشت و اشک
دسته ها : شفا یافتگان
جمعه 1389/6/5 2:21
هنگامی که در عملیات رمضان اسیر شدم، مرا به بصره بردند و در سالنی که در یک پادگان قرار داشت، به صورت موقت در کنار تعدادی دیگر از اسرا جای دادند. در آن‌جا برادری بود که از ناحیه‌ی سینه ترکش خورده بود و یک تیر کلاشینگکف نیز دو طرف پهلوی او را سوراخ کرده که در نتیجه‌ی آن روده‌اش نیز سوراخ شده بود. او حال خیلی بدی داشت. بدنش عفونت کرده بود و هر چه نگهبان عراقی را صدا می‌زدیم، آن‌ها توجهی نمی‌کردند. گاه‌گاهی هم سربازی می‌آمد و ما به او می‌گفتیم که این اسیر در حال مرگ است؛ ولی آن سرباز وعده‌ی آمدن پزشک را می‌داد و می‌رفت. او چهل و هشت ساعت ناله می‌کرد و به خود می‌پیچید و کسی در آن سالن داغ و آتشین به فریادش نمی‌رسید. ما هم که مضطرّ شده بودیم، عراقی‌ها را صدا می‌زدیم و آن‌ها می‌آمدند و بر سر ما فریاد می‌کشیدند؛ ولی ما هم کوتاه نمی‌آمدیم و می‌گفتیم که باید این مجروح را به بیمارستان ببرید. چون می‌دیدیم که او دارد از دنیا می‌رود. پس از گذشت چهل و هشت ساعت آمد
دسته ها : شفا یافتگان
جمعه 1389/6/5 2:19
X