معرفی وبلاگ
سلام، سلامی به اندازه تمام پست ها و کامنت های این وبلاگک خوشحالم از این که یه نگاهی به با شهدا انداختید در ضمن اکثر مطالب این وبلاگو شهدا مینویسند یعنی من از خودم مطلب نمی نویسم چون فکر می کنم مطلب شهدا بیشتر به خودم و شما کمک می کنه. # اگر مطالب دارای کم و کاست هستش می تونید نظر بدید
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 84237
تعداد نوشته ها : 192
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem158

خواهر محمدزاده همسر آقای خوشدل، زنی است که دارای شش فرزند می‌باشد. وی به همراه همسرش گواهینامه‌ی پایه‌ی یکم گرفته و چندین ماه زیر بمباران، گلوله و راکت دشمن در خرمشهر و هویزه و مناطق دیگر جبهه حضور داشته.
آن‌ها برای جبهه وسایل پشتیبانی و تجهیزات نظامی حمل می‌کردند. آقای خوشدل می‌گوید: « در اوایل جنگ، زمانی که برای ارتش و سپاه مواد منفجره حمل می‌کردیم، همسرم آهسته می‌راند چون سرعت نباید از ده کیلومتر در ساعت بیشتر باشد؛ دائم بار را بازدید می‌کردیم که ریزش نداشته باشد که بسیار خطرناک بود. »

دوشنبه 1389/6/8 20:10

برادری می‌گوید: کنار تلفن بودم که زنگ زد.
مادر موحدی بود با ترس موحدی را صدا زدم اما به او نگفتم که مادرت است زیرا چند روز پیش دستش از ساعد قطع شده بود. گوشی را برداشت و بعد در کمال تعجب از دو طرف سیم صدای خنده به گوش رسید.
انگار که دو رفیق دارند با هم شوخی می‌کنند کنجکاو شدم، نزدیک رفتم، دیدم مادر به پسرش می‌گوید: پسرم مبادا ناراحت شوی هنوز یک دست و دو پای دیگر داری.
او پسرش را نه برای دلداری بلکه برای ماندن در جبهه ترغیب می‌کرد.

دوشنبه 1389/6/8 20:8
یک روز وقتی حمله رزمندگان اسلام صورت گرفته بود و ما در بیمارستان منتظر آوردن مجروحین بودیم، مجروحی آوردند که حدوداً 16 سال داشت ما به کمک او رفتیم که متوجه شدیم هر دو پاهایش تا ران قطع شده است، او وقتی ما را دید که به گریه افتاده‌ایم شجاعانه به ما روحیه داد و گفت: دعا کنید تا پاهای مصنوعی بدهند و من دوباره به جبهه برگردم. برادر دیگری آوردند که اکثر بدنش عمیقاً زخمی بود و زنده ماندنش برای پزشک‌ها جای تعجب داشت. گفته بودند که او دو سه روز در بیابان‌ها افتاده و انگار کسی تمام زخم‌هایش را با گل و خاک پانسمان کرده تا از خون‌ریزی جلوگیری شود. دکترها دست در بدنش فرو کرده و گل‌ها را جدا می‌کردند ما نیز ضمن همیاری پزشک‌ها به زدن آمپول کزاز مشغول شدیم. مجروحی دیگر را آوردند که تمامی بدنش سوخته شده بود اما مرتب در خواست می‌کردکه: امام را دعا کنید. برادر دیگری را مشاهده کردیم که در هنگام بردنش به اتاق عمل که گفته می‌شد امام زمان (عج) را دیده و حال عجیبی داشت، همگی بچه‌ها با شتاب به دیدنش رفتیم. حتی ما یک مجاهد عراقی را دیدیم که د
دوشنبه 1389/6/8 20:7

ابتدای جنگ، تعدادی از خواهران با بخش تبلیغات سپاه همکاری می‌کردند واخبار رادیوهای بیگانه و بعضی از اخبار را از طریق تلفن یا بی‌سیم می‌گرفتند و بولتن خبری برای فرماندهان سپاه تهیه می‌کردند یک روز یکی از خواهران پای تلفن درحال گرفتن‌ اخبارگیری بود در همین موقع یکی از شخصیت‌ها که برای سخنرانی در حسینیه اعظم به ساختمان تبلیغات آمده بود و بر حسب اتفاق برای استراحت و صرف چای به همان اتاق خواهران هدایت شده بود داخل اتاق می‌شود از آن‌جا که خواهران و برادران سپاه به چهره‌ یکدیگر نگاه نمی کردند، آن خواهر بدون اینکه به چهره اش نگاه کند به او می گوید:
شما پای تلفن باشید خواهران فعلاً کار دارند و خودش ازاتاق بیرون می‌رود آن برادر پای تلفن می‌نشیند و اتاق را ترک نمی‌کند، تا وقتی که آن خواهر برمی‌گردد او نیز برخاسته و از اتاق خارج می‌شود پس از آن خواهر با تعجب متوجه می‌شود که او یکی از شخصیت‌های مملکتی بوده‌اند.

دوشنبه 1389/6/8 20:6
X