معرفی وبلاگ
سلام، سلامی به اندازه تمام پست ها و کامنت های این وبلاگک خوشحالم از این که یه نگاهی به با شهدا انداختید در ضمن اکثر مطالب این وبلاگو شهدا مینویسند یعنی من از خودم مطلب نمی نویسم چون فکر می کنم مطلب شهدا بیشتر به خودم و شما کمک می کنه. # اگر مطالب دارای کم و کاست هستش می تونید نظر بدید
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 84247
تعداد نوشته ها : 192
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem158
حاتم یکی از دژبان‌های عراقی قاطع ما بود. او همیشه از احترام گذاشتن به افسران عراقی بیزار و گریزان بود و به لطائف الحیل سعی می‌کرد هنگام مواجه شدن با آنان از این کار شانه خالی کند. روزی یکی از افسران عراقی بازدید از اردوگاه را به پایان رسانیده بود و می‌خواست از قاطع خارج شود که از فاصله‌ی دوری با حاتم روبرو شد. حاتم که قبلاً گفتم از احترام گذاشتن بیزار بود و از طرفی هم سیگاری در دست داشت که نمی‌خواست خاموش کند. بلافاصله پشت یک ستون بزرگ که بین او و افسر حایل بود پنهان شد و وقتی افسر عراقی از آن سوی ستون از سالن خارج شد حاتم هم خود را به داخل سالن رساند و در نهایت به طرز ماهرانه‌ای از احترام گذاشتن گریخت. متعاون ارشد قاطع که شاهد ماجرا بود،‌ با شوخی به حاتم گفت:«کلک رشتی؟» حاتم که تا آن موقع چنین چیزی نشنیده بود پرسید:«کلک رشتی؟» آن برادر به عربی توضیح داد که تو با پنهان شدن در پشت ستون به اصطلاح ما کلک رشتی زدی؟ حاتم نیز در حالی که می‌خندید به عربی گفت که اگر این کلک‌رشتی است پس من همیشه از کلک رشتی خوشم می&
دسته ها : طنزدراسارت
چهارشنبه 1389/6/3 16:27
"خبر"، یکی از واژه‌های دلپذیر و در عین حال حساس و خطرناک دوران اسارت قلمداد می‌شد و البته خود خبر نیز چند بخش و مجموعه را دربر می‌گرفت. خبر از کشومان، خبر از کشور غاصب، خبر از سایر اسرا و دوستانی که با هم و یا در کنار یکدیگر بودیم. برای انتقال اخبار نیز اگر کسب می‌شد راه‌ها و روش‌هایی وجود داشت، از جمله انتقال از طریق کپسول. بدین شکل که بچه‌ها به دلایل مختلف و البته اکثراً واهی به پزشک عراقی اردوگاه مراجعه می‌کردند و پس از این‌که موفق می‌شدند از این کپسول‌ها بگیرند، محتویات درون آن‌ها را خالی می‌کردند و خبرهای نوشته شده روی برگه کاغذ سیگار را در آن می‌گذاشتند و انتقال می‌دادند. یک بار یکی از برادران به نام آقای امینیان برای فراهم کردن این وسیله ارتباطی، به پزشک عراقی اردوگاه مراجعه کرد و لحظاتی بعد با حالی نزار و رنگی‌پریده لنگ‌لنگان آمد. ما ماوقع را پرسیدیم و او گفت: این بار هم مثل سایر دفعات و به همان شیوه به پزشک مراجعه کردیم و انتظار داشتم کپسول‌های چرک‌خشک‌کن را کما فی&
دسته ها : طنزدراسارت
چهارشنبه 1389/6/3 16:21
از میان خصلت‌های برجسته‌ی برادران آزاده می‌توان به زرنگی، هوش و فراست آنها اشاره کرد که در عملیات جنگی و یا در اسارت به هنگام بازجویی، با توجه به سادگی و کوته نظری نیروهای عراقی، از این خصلت‌ها حداکثر استفاده را می‌کردند و در بسیاری از موارد نیز موفق بودند. یک نمونه از این موارد مربوط به بازجویی یکی از برادران آزاده در اردوگاه موصل بود. عراقیها از او خواستند تا اطلاعات و موقعیت‌های مناطق استراتژیک و مهم ایران را در استان خوزستان به آنها نشان دهد. آن برادر آزاده نیز خیلی جدی به عراقیها گفت که در مورد استان خوزستان چیزی نمی‌داند، ولی در شهرستان بهبهان منطقه‌ای را می‌شناسد که در آنجا یک چاه ماست خیلی بزرگ و در نوع خود بی‌نظیر وجو دارد که از آن ماست به بیرون فوران می‌کند. نقطه‌ای را هم روی نقشه به آنها نشان داد و گفت:«محل آن دقیقاً اینجاست! عراقیها که این ادعای او را کاملاً باور کرده و خوشحال بودند از اینکه موقعیت جغرافیایی منطقه‌ی مهمی را به این سادگی به دست آورده‌اند، او را تشویق کردند تا سایر نقاط مهم و حیاتی را
دسته ها : طنزدراسارت
شنبه 1389/5/30 14:12

در زمان اسارت، چهارشنبه‌ها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ می‌دادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمی‌خورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش می‌آید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجه‌دار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی‌آید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم می‌آید نه از زیاد آن! مگر می‌شود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟!

منبع: کتاب طنزدراسارت

دسته ها : طنزدراسارت
شنبه 1389/5/30 14:8
X