جلو یکى از سنگرها که رسیدیم، من از روى کاغذ، جملات را خواندم. دوستم مراقب بود. ناگهان یک عراقى خیلى قوى هیکل و سیاه و اخمو که عرق گیر تنش بود، همین طور که دست هایش را بالا گرفته و الخمینى الخمینى مى گفت، بیرون آمد.
ما خیلى جا خوردیم، خب! دو تا بچه پانزده شانزده ساله با جثه کوچک بودیم. کمى ترسیدیم اما خیلى زود دوباره روحیه خودمان را به دست آوردیم. من جلو رفتم و خیلى محکم، همان طور که از روى کاغذ مى خواندم، از عراقى خواستم تا دست هایش را بالا بگیرد و بیرون بیاید. به دوستم هم گفتم برو او را بگیر. دوستم هم همین کار را کرد. بعد او را عقب آوردیم و تحویل دادیم.
راوى: علیرضا قلى پور