معرفی وبلاگ
سلام، سلامی به اندازه تمام پست ها و کامنت های این وبلاگک خوشحالم از این که یه نگاهی به با شهدا انداختید در ضمن اکثر مطالب این وبلاگو شهدا مینویسند یعنی من از خودم مطلب نمی نویسم چون فکر می کنم مطلب شهدا بیشتر به خودم و شما کمک می کنه. # اگر مطالب دارای کم و کاست هستش می تونید نظر بدید
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 84251
تعداد نوشته ها : 192
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem158
با یکى از دوستان براى پاکسازى سنگرهاى عراقى ها رفتیم. روى تکه کاغذى، چند عبارت عربى نوشته بودند که از روى آن مى خواندیم و به عراقى ها مى فهماندیم خودشان را باید تسلیم کنند.

جلو یکى از سنگرها که رسیدیم، من از روى کاغذ، جملات را خواندم. دوستم مراقب بود. ناگهان یک عراقى خیلى قوى هیکل و سیاه و اخمو که عرق گیر تنش بود، همین طور که دست هایش را بالا گرفته و الخمینى الخمینى مى گفت، بیرون آمد.
ما خیلى جا خوردیم، خب! دو تا بچه پانزده شانزده ساله با جثه کوچک بودیم. کمى ترسیدیم اما خیلى زود دوباره روحیه خودمان را به دست آوردیم. من جلو رفتم و خیلى محکم، همان طور که از روى کاغذ مى خواندم، از عراقى خواستم تا دست هایش را بالا بگیرد و بیرون بیاید. به دوستم هم گفتم برو او را بگیر. دوستم هم همین کار را کرد. بعد او را عقب آوردیم و تحویل دادیم.

راوى: علیرضا قلى پور 


دسته ها : خاطرات طنز
شنبه 1389/6/6 20:2
X